کرایهی تاکسی را میدهم و وارد کوچه میشوم. از همان سرِ کوچه خانهام پیداست. باد به پشت گردن عرقکردهام میخورد. میلرزم. نه از سرما، از درِ پارکینگ خانه که چارطاق باز مانده است. به گمانم باز همهی کارمندهای واحدهای طبقهی اول رفتهاند و ندیدهاند که درِ پارکینگ پشت سرشان بسته نشده.
جفت چراغهای سردر ساختمان سوختهاند. یکیشان که حبابش هم شکسته و یکوری از پایهاش آویزان است. حیاط اما تاریکِ تاریک نیست. از تابلوی بزرگ و روشن دفتر بیمهی سر خیابان، نور به باغچهی بیآبش افتاده است. هیچ چراغی روشن نیست. نکند کسی جایی ته تاریکی پنهان شده باشد. باید سروصدایی دربیاورم و بلندبلند صحبت کنم تا هر که هم هست فکر نکند تنها هستم.
رفتگر چکمههای لاستیکیاش را روی آسفالت کوچه میکشد. معطل میکنم تا او هم نزدیکیهای درِ خانه برسد. همانطور که به تاریکی پارکینگ نگاه میکنم، خسته نباشید بلندی میگویم و اسکناسی کف دستش میگذارم. دستهکلیدم را از ته کیفم بیرون میکشم. کیفم سبک میشود.
آنالی میگوید: «مامانجان، آخه اینهمه کلید رو واسه چی با خودت اینور اونور میکشی...»
دکمهی ریموت را میزنم و در بسته میشود. از پلههای حیاط بالا میروم. دست میکشم به شمشادهایی که دورتادور باغچه نشستهاند. تشنگی لبهی برگهایشان را کنگرهای کرده است. شلنگ حلقه شده از میخ دیوار آویزان است. دلم میخواهد مثل همیشه قبل از بالارفتن باغچه را سیراب کنم. نالهی بیوقت گربههای خیابانی توی جوی جلوی خانه از جا میپَراندم. دستم روی شمشادها میماند.
سیما میگوید: «دست نزن بهشون، یه وقت جکوجونوری چیزی میآد رو دستت.»
آنالی میگوید: «نمیدونم فاز خدا چی بوده وقتی داشته این جونورا رو میآفریده.»
وارد پارکینگ میشوم. آرام به هر طرف چشم میگردانم. صدای خشخشی میشنوم. باد کیسهی پلاستیکی را روی زمین سُر میدهد. تکتک کلیدهای برق را که ردیف شدهاند روی دیوار میزنم. بجز لامپ کوچک ته پارکینگ هیچکدام روشن نمیشوند. دست میگیرم به نردههای چوبی لقشدهی کنار پلهها و تا طبقهی دوم بالا میروم.
از جلوی واحدهای اداری که میگذرم، گوش تیز میکنم. نه، خبری از کسی نیست. فکرم مانده پیش باغچهی تشنه. کاش همان وقت که رسیدم باغچه را آب میدادم. فکر میکنم یک امشب اگر به باغچه آب ندهم هم طوری نمیشود. دلم میخواهد زودتر بروم توی آپارتمانم و در را پشت سرم قفل کنم.
دستهکلید را جلوی صورتم میگیرم. کلید واحدم را از بقیه جدا میکنم. چندباری با قفل بازی میکنم تا کلید جایش را پیدا کند. صدای قفل در سکوت ساختمان میپیچد. دستگیرهی سرد فلزی روغننخورده را آهسته پایین میآورم.
سیامک میگوید: «خواهر من، هزار بار گفتم خونهت رو عوض کن، برو یه جایی که چهارتا آدم توش باشه. بهخدا شبا اینجا امنیت نداره... نمیره دیگه .... به خرجت نمیره.» و تهسیگارش را از پنجرهی کوچک پاگرد بیرون میاندازد.
کلید برق را میزنم. آویز سهشاخهی وسط سقف روشن میشود. باز هم صدای خشخش میآید. دلم هری میریزد. نمیدانم امشب چه مرگم شده است. گوشهایم را تیز میکنم. این بار صدا از آشپزخانه است. پنجره باز مانده. باد ورقههای دفتری را که شب پیش جا گذاشتهام روی میز زیر پنجره جابهجا میکند.
سیما میگوید: «نگفتم قبلِ رفتن در و پنجرهها رو چک کن. لابد تا الآن همهی خونه رو خاک برداشته.»
رد انگشتش روی میز خاکگرفته میماند. به گوشه و کنار خانه سرک میکشم. باز هم سروصدای اضافی از خودم درمیآورم. کیفم را همانجا روی میز میگذارم. بوی ماهی دودی و سبزیپلوی دمی میآید. پنجره را میبندم. برگههای نمکشیده از باران بهاری صبح چرقچرق صدا میدهند. نگاهم روی خطوطی که از سر بدخطی بهزحمت خوانده میشوند سُر میخورد. نفس عمیقی میکشم. شیشهی آب را از یخچال برمیدارم. سر میکشم.
سیما میگوید: «با شیشه؟»
سیامک میگوید: «خیلی حال میده.»
آنالی میگوید: «آخ گفتی.»
خستهام. اخم یک عمر معلمی میان ابروهایم خط انداخته است. کلاسهای خصوصی شبانه را هم کمکم باید تعطیل کنم. مانتوام را از تنم درمیآورم. روی پشتی مبل میاندازم. دستهایم را آب میزنم و خیسیشان را با پشت شلوارم خشک میکنم. روبهروی تلویزیون ولو میشوم. بادی از لای ابر مبل فس میکند. همهی فکرم مانده به پریوشهای وسط باغچه که بی آب ماندهاند. شکمم قاروقور میکند. حوصلهی غذادرستکردن ندارم. قبلترها همیشه غذای ماندهای ته قفسههای یخچال پیدا میشد.
پدر پیچ رادیوی دو موج ناسیونالش را میچرخاند و صدای خرخر بلند میشود.
میگوید: «غذای مونده خوردن نداره، بوی غذا باید بپیچه تو خونه.»
بوی غذای مادر در بینیام میپیچد. هوس استانبولی میکنم با گوجهی رندهشده و کلهگنجشکیهای ریزودرشت.
سیما میگوید: «گوشتا رو باید یهدست قلقلی کرد.»
سیامک میگوید: «تهدیگ میدیم گوشت میگیریم.»
آنالی میگوید: «آقا، ما پایهیم.»
همگی میخندند. صدای خندهشان در خانه میپیچد. آرام میگیرم. حالا که همه هستند حواسم نه پی صدای خشخشی میرود نه درِ بازماندهای. کنترل تلویزیون را برمیدارم. کانالها را پس و پیش میکنم. هیچکدام چنگی به دل نمیزنند. مرگ است و جنگ و قحطی.
پدر میگوید: «روزگار پادشاهیتونه، بچگی ما که به جنگ گذشت. مردم نون ارزن میخوردن. مزهی کاه میداد. تازه واسه اونم باید صف وامیستادیم. از بالای سرم که نون ردکردن سنگش افتاد توی کفشم. پام تاول زد.» و لک قهوهای پایش را نشان میدهد.
مادر میگوید: «این رو هزار بار تعریف کردهای.»
سیما سرش را تکان میدهد و پارچههای بریدهشده را کوکشل میزند.
آرامآرام روی مبل سُر میخورم. پایینتر میآیم. کوسن مخمل آبی گودی کمرم را پر میکند. سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم. صدای باد از درزِ پنجره هو میشود. باغچه بی آب مانده. توی سرم انگار بشکن میزند. چشمانم گرم میشوند.
مادر میگوید: «برو سر جات بخواب، اینجا تنت خشک میشه.»
سیما میگوید: «کی به حرف گوش داده که این دومین بارش باشه.»
سیامک میگوید: «آدم هرجا راحت بود همونجا باید ولو بشه.»
آنالی میگوید: «با مامانم کاری نداشته باشین.»
دلم ضعف میرود. این شکم اگر نبود زندگی خیلی راحتتر میشد. سراغ یخچال میروم. هیچ غذای ماندهای نیست. دوتا گوجه برمیدارم و یک تخممرغ. ماهیتابه را روی شعلهی گاز میگذارم. گوجهها را از وسط نصف میکنم و وسط ماهیتابه میچینم.
آنالی میگوید: «مامان املتاش حرف نداره.»
مادر میگوید: «آدم سنگ بشه مادر نشه. مرزا که بسته شد، پدرم موند اون طرف. هیچی نداشتیم بخوریم. پنج شیش خونوار هر کدوم چند سر عائله، مادرم و بیبی و چند تا زن دیگه ماهی یه بار تنور روشن میکردن و نون میپختن. دختر کدخدا هر روز نونشیرمال داغ میگرفت دستش و برای ما پز میاومد. بیبی از حرصش شیر و شکر میریخت ته خمیر و چندتا فطیر مینداخت. بعد یکی یه دونه میداد دستمون که بریم جلوی خونهی کدخدا راه بریم و شرط میذاشت که مبادا لب به فطیرا بزنیم. جرئت داشتیم مگه؟! عطر فطیر داغ هوشمون رو میبرد، اما همونطوری برمیگردوندیم. بیبی آخر شب خردشون میکرد و نفری یه تیکه کوچولو بهمون میداد.»
پدر میگوید: «این رو هزار بار تعریف کردهای.»
سیما سرش را تکان میدهد و مثل مرغ تک میزند به زمین و خردهنخهای خیاطیاش را گوله میکند.
آب و نمک و روغن میریزم روی گوجهها و درِ ماهیتابه را میگذارم.
مادر میگوید: «شعلهرو کم کن مغزپخت بشه.»
پدر میگوید: «تخممرغ برای شب سنگینه، خوابای بد میبینی.»
مانتو و بقیهی وسایلم را برمیدارم و به اتاقخواب میروم. چراغ را روشن میکنم. نور آفتابی لامپ از میان آویزهای کریستالی لوستر ستاره میشود و روی صورتهای خندان بهقابنشسته مینشیند. مانتو و شالم را به جارختی پشت درِ اتاق آویزان میکنم.
دنبال صندلهای راحتیام میگردم. یکیشان نیست. دست دراز میکنم زیر تخت و هرچه دستم میآید بیرون میکشم. آبپاچ قل میخورد و دم پایم میآید. بَرَش میدارم. حبابها توی آب ورجهوورجه میکنند.
مادر میگوید: «آخرین بار کی به این گلدون فلکزده آب دادهای؟»
گلدان روی دراور است. آبِ مانده از سوراخ زیرگلدانی رد شده و دراور تبله کرده است. تبله تا زیر قاب عکس آنالی و سیامک و سیما راه گرفته. روی برگهای ابلق گلدان آب میپاچم. نصف برگهایش خشک شدهاند. از صدای فش و فش آب خوشم میآید. لبخند میزنم. آبپاچ را میگیرم سمت بالا و چند بار اهرمش را فشار میدهم. چشمانم را میبندم و صورتم را میگیرم بالا تا قطرههای آب روی صورتم بنشینند. سیامک دورم میچرخد. تندوتند کادر میبندد و شاتر را میچکاند.
برای دوربین لبخند میزنم. قطرههای آب همهجا پاچیده است. قاب عکس آنالی را برمیدارم. شیشهاش را روی سینهام میکشم.
مادر فریاد میزند: «سوخت!»
پدر فریاد میزند: «سوخت!»
صدای خندهی آنالی بلند میشود. سمت آشپزخانه میدوم. شعله را خاموش میکنم. ته ماهیتابه سیاه شده است. برش میدارم و میگذارمش توی سینک و رویش آب باز میکنم. سیما بادلخوری به سینک نگاه میکند. متر دور گردنش را میکشد و روی کاغذ برش نشانی میگذارد.
بیخیالِ غذا میشوم. قوری را پر میکنم و میگذارم تا جوش بیاید. آلبوم قدیمی و چند تا از کتابهای آنالی روی سنگ مرمر پیشخان آشپزخانه پخشاند. صفحههای چرب و بههمچسبیدهی آلبوم را ورق میزنم. همگی سرک میکشند روی عکسهای قدیمی. هر کدام انگشتی روی صفحه دراز میکنند.
آنالی میگوید: «عاشق این قطارینشستنتونم بهخدا. یعنی غیر از این هیچ مدل دیگهای بلد نبودین ژست بگیرین.»
کتابها را دسته میکنم، میزنم زیر بغلم که ببرم اتاق آنالی و توی کتابخانهاش بگذارم. سیامک یکچشمی توی لنز دوربینش نگاه میکند و یک قدم جلوتر از من عقبعقبکی راه میرود. از هر دری حرف میزند.
میگوید: «فتوژنیکه لامصب. هر طوری ازش عکس میندازی خوب درمیآد. به این فسقلی نمیآد اینقدر کتابخون باشه. بهش بگو کتابای فلسفی از دم چرتن، مختعطیلکنن.»
مادر موهای رنگپریدهاش را پشت سرش گیره میزند. زیر لب ورد میخواند و به خودش فوت میکند.
کتابهای آنالی را توی قفسهها جا میدهم. عینکش لای دفتری که رویش عکس یک شورولت قرمز قدیمی است مانده. نگاهم دور و ور اتاق چرخ میزند. از روی پوسترهای سیاهوسفید، دمپاییهای لاانگشتی سواربرهم و گلهای رنگبهرنگی که آنالی با ماژیک پایین درِ کمدش نقاشی کرده میگذرد. میرسد به جمع عروسکهای چاق قلکی، خرس و گاو و خوک و فیل و ... . جغدش را که رنگ گونهها و پیشانیاش پریده و سرش توی گودی گردنش لق میزند برمیدارم.
آنالی یکی از کتابهایش را در دستش چماق کرده و بغل پایش میکوبد.
میگوید: «تقصیر خودشه اگه زیادی تو کارای مردم سرک نمیکشید الآن اینطور گردنش لق نمیزد. اگه گفتی اسمش چی بود؟»
در خاطرم نمانده است. روی تخت یکنفرهي درازش کنار یک خروار بالش صورتی مینشینم. یکی از بالشها را برمیدارم و صورتم را میان نرمیاش فرومیکنم. فکر میکنم به تخت کوتاه خودم که سیامک مجبور بود کجکی رویش بخوابد.
سیامک میگوید: «تقصیر خودت نیست، نصفه دنیا اومدهای.»
اشک خستگی چشمهایم را با پشت دست پاک میکنم.
صدای سوت قوری بلند میشود. به آشپزخانه برمیگردم. از پنجره به درِ پارکینگ نگاه میکنم که بسته است. رفتگر را میبینم که بیخ دیوار نشسته و سیگار میکشد. باغچه بی آب مانده و پریوشها تشنهاند. آب جوش را خالی میکنم توی لیوان سفالی صورتی آنالی که دستهاش شکسته است.
آنالی میگوید: «مگه قرار نبود این رو بندازی دور، لیوان بیدسته انگار که...»
سیامک میگوید: «عرق بدون مزه.»
آنالی میگوید: «مادر بیدختر.» و میخندد.
یک بسته کافی سهدریک میریزم توی لیوان و آنقدر نگاهش میکنم تا همه ذراتش غرق شوند. از بوی قهوه ته گلویم تلخی خوشایندی مینشیند. به اتاق برمیگردم. گلدان را از روی دراور برمیدارم. زیر بغلم میزنمش تا ببرمش حیاط و میان باغچه بگذارمش. برگهای خشک روی دراور جا میمانند. لیوان قهوه و دستهکلید را هم برمیدارم. همگی میرویم پایین تا باغچه را سیراب کنیم.
لیوان قهوه را روی زمین میگذارم. کنار یکی از ستونهای پارکینگ. پارکینگ دوازده تا ستون دارد. ستونهای پهنی که با آجر سهسانتی پوشیده شدهاند. شلنگ آب را که مثل مار دور خودش پیچیده میکشم تا پیچ و تابش باز شود. شیر آب را که میچرخانم، بوی خاک نمخورده توی دماغم میپیچد.
بتههای هرز سرزده از درز کاشیهای حیاط خیس میشوند. پریوشهای وسط باغچه سیراب میشوند. گودال پای درخت اقاقیا پرِ آب میشود. برگهای یاس امینالدوله بدجور قهر کردهاند. به سر و روی شمشادهای شلختهی دور باغچه آب میپاچم. انگشتم را میگذارم سر شلنگ و آب را باشدت به سر درختهای دراز عرعر میپاشم. سایهی کبوترهای خوابزده که از روی درخت هراسان پرواز میکنند روی روشنایی کمرنگ دیوار سیمانی حیاط میافتد.
مادر میگوید: «دستت درد نکنه مادر، خنک شد یه کم.»
پدر میگوید: «درختای ته باغچه جا نمونن.»
سیما میگوید: «پلهها، پلهها رو یادت نره.»
سیامک میگوید: «آببازی دلم میخواد.»
آنالی میگوید: «ایول، حرف دل من رو زدی.»
ته دلم غنج میرود. پرصدا میخندم. یکباره سمتشان برمیگردم. آب رویشان فواره میشود. دستانشان را به نشانهی تسلیم بالا میآورند. سمتشان میدوم. میخندند و میروند آن پشتها. همانجا که ستونها ایستادهاند. پایم به چیزی میگیرد. نگاه میکنم. فنجان صورتی بیدستهی قهوهام چند تکه شده است.
خردههای فنجان را جمع میکنم. پنهان توی دامنم. خودم را به طبقهی دوم میرسانم. خنده هنوز روی لبهایم است. میدوم که لیوان دیگری بردارم. صدای پچپچ میآید. همگی پشت پنجره ایستاده و خیره شدهاند به حیاط. از میانشان سرک میکشم. درِ پارکینگ هنوز چارطاق باز است. از رفتگر خبری نیست. باد آرامی برگهای درخت را تکان میدهد. سایههای برگها روی زمین شکلک میشوند. پشت گردنم عرق مینشیند.